سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 17223
کل یادداشتها ها : 60
خبر مایه


خدایا تو این چند سال  خیلی چیز ها رو گم کردم ...که احساس یک خلا بزرگ تو زندگیم به خاطر همون هاست اما یه چیزی که بهم ضربه زد بدون اینکه بفهمم این بود که مهربون بودن،محبت کردن و احساس نشون دادن رو از یاد بردم ... نمی خوام بگم قبلش خیلی آدم احساساتی بودم اما آدم های اطرافم و بعضی از دوستان در اصل دشمن با گذشت زمان بیشتر و بیشتر مهربونی هامو از بین بردن و چه بسا انتظارات نابه جای جامعه که بروز خیلی از احساسات و شادی ها رو نپذیرفت،برداشت های آدم های سنگدل از آدم های خوش قلب و مهربون با واژه هایی مثل ساده و مظلوم...نمی دونم چی باعث شد، اما حالا که به خودم اومدم می بینم شدم یه آدم بی حوصله که حتی حوصله دنبال کردن یک فیلم رو نداره ...یه آدم عقل گرای افراطی که تمام جهت گیری ها و بعضا احساسات مصنوعیش برای رسیدن به اهدافیه که عقل و منطقش و شایدم کینه هاش سامان دادن ...از خودم خسته شدم ...نمی خوام دیگه آدم سابق باشم ...می خوام به همه چیز و همه کس مثبت نگاه کنم ...می خوام بذارم یه جاهایی هرچند کوچیک همه چیز به خاطر مهربونی هام به ضرر من تموم بشه ...خسته شدم از همه ی موفقیت ها و پیروزی ها در توجه به منافع خودم...آره من آدمی نبودم که حقوق کسی رو زیر پا بذارم اما اونقدر حواسم رو جمع کردم به اینکه حقم ضایع نشه که احساس می کنم دیگه نمی تونم از زندگی لذت ببرم ...دیگه از شعار با دیگران همونطور رفتار کن که اونا باهات رفتار می کنند ... یا در محبت به دیگران منتظر باش اونا ده قدم بیان بعد تو یه قدم برو به سمتشون خسته شدم از باور وجودیم که آدم هرچه با دیگران مهربون تر باشه و بیشتر دوستشون داشته باشه ازش دورتر میشن ... از این باور ها که میدونم تجربه ی خودم یا تجربه ی دیگران که به عینه شاهدش بودم ساخته بدم میاد از باوری که بگه به هیچ کس کمک نکن چون ممکنه فکر کنند ساده لوحی ...البته تو این جامعه اینا فقط تفکر من نیست ...که طرز فکر اکثر افراد همینه ...ما خیلی نامهربون شدیم جامعه ی ما و طرز رفتار آدم هاش با همدیگه خیلی متفاوت با قبل شده، دیگه از خودگذشتگی مقدس و ارزشمند که نیست هیچ مصداق ساده لوحی هم هست ...آدم های مهربون تو جامعه ی ما واقعا کمند حالا بماند که خیلی ها تلاش می کنند خودشون رو به ظاهر مهربون نشون بدن و یکی از خوشحالی هام اینه تو زندگیم حتی اگه نامهربون هم بودم به ظاهر هم همون جدی نامهربون بودم و هیچ وقت یه فرشته ی دیو صفت نبودم ...بگذریم ...اما دلم خیلی برای مهربونی کردن ،هوای بقیه رو داشتن،گذشتن از خود برای دیگران،خندیدن و تحویل گرفتن حرف های بی مزه ی بقیه ...راستی توجه کردید دیگه خیلی ها  اصلا حرف با مزه هم که بزنند کلاسشون پایین میاد لبخند بزنند حالا دلم می خواد همون حرفو یه نفر که به نظرشون خیلی محترم و با کلاسه بگه ...بازم بگذریم ...نمی خوام بحثم منحرف بشه ...می خوام بگم بیاید دوست داشته باشیم تا دوست داشته بشیم ...واقعا عمیقا و قلبا مهربون باشیم ...می دونم خیلی هاتون میگید خوب بودن باعث سو استفاده میشه ...قبول دارم ...اصلا همین آدم هایی که فکر کردند زرنگی یعنیخوبی بقیه سو استفاده کردن، جامعه رو به اینجا رسوندند ...اما به این نتیجه رسیدم خوب بودن و مهربونی یه نیازه واسه ی کسی که بروزشون میده ... حواسمون باشه که ضربه های بزرگ نخوریم اما یه چیزهایی رو هم میشه نادیده گرفت و بازم خوب بود ...که تاثیر متقابل این خوبی میشه خوبی ...و اونوقت خوب میشیم ... میشیم یه جامعه ی مهربون و دوست به قول اسطوره ی بزرگ ادبیات معاصر استاد فریدون مشیری که میگه:

از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم :

(( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !


در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ