سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 17585
کل یادداشتها ها : 60
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

 

دلم بد جوری هوای روزهای خوش قصه را دارد. نه اینکه ناخوش باشم ، نه . اما انگار آن روزها یک جور دیگر بود ...همان وقت ها را می گویم که شوق داشتنت وجودم را لبریز کرده بود ...همان وقت ها که مثل امروز هر لحظه ترس از دست دادنت همراه من نبود... فقط حال خوب تصور روزهای قشنگ با تو بودن همه ی فکرم را گرفته بود...اما حالا دیگر خیلی از آن روزها فاصله گرفته ایم ...انگار دیگر قرار نیست بودنت همیشگی باشد . قلبم آرام آرام خودش را برای یک فراموشی بزرگ آماده می کند ...مقصر چه کسی بود ؟ نمی دانم ... 

 


  

کودک جنگ

شاید قرار نبود پایانش این طور باشد...

سخت بودنش قابل پیش بینی بود اما حالا که فرارسیده بود بیش از حد دشوار بود.

آنقدر که گاهی در گوش خیالش صدای خرد شدن دنده هایش را می شنید...

اما معلوم نبود فشار آه های تلنبار شده ی درون است یا چکمه ی سیاه بی رحم که قفسه سینه اش را فرو می پاشد.

با این عذاب ها غریبه نبود...فرشته ی مهربان زندگیش هم زیر همین شکنجه ها به آسمان پرکشیده بود و این شب ها موقع لالایی گفتن ،همان آخرین نگاهش را با خود به عالم رویا ها می آورد.

مثل بیشتر هم سالانش نبود ،خیلی خوشبختی های زندگی را لمس نکرده بود که هر ناملایمتی اشکش را جاری کند ،اما این یکی گویا وحشتناک ترین پرده ی نمایش بود.

حدسش درست بود، همان لوله ی سیاه مرگ بود که این بار قلب معصوم او را نشانه رفته بود...

چه خوب شد که فرصتی نبود تا بعد از این بازدید پرحادثه و پرماجرا دفتر نظرخواهی دنیا را بنویسد ،آن وقت لابد باید از آدم بزرگ ها به خاطر قشنگی های دنیا تشکر می کرد ، اما او که هیچ وقت نوشتن نیاموخته بود...


  

فاصله

 

روزگار غریبی  است 


 پر از فاصله ،ترس ،تنفر...


آدمهایی که هیچ وقت یاد نگرفتیم با هم زندگی کنیم...


ماسک هایی که به چهره هایمان زده ایم ،


لباس های عروسکی که به تن کرده ایم


همه ی دنیایمان شده است.


فراموش کرده ایم که قبل از هر چیز یک وجه اشتراک داریم که:


همه انسانیم


روابطمان فقط بر مبنای جنسیتمان ،سطح و طبقه ی اجتماعیمان ،دینمان و ... تنظیم می شود.


نمی فهمم


واقعا روزگار غریبی است:


 فاصله ،فاصله و فاصله

 

 

 

 

 


  

کبوتر و آسمان

 

 

 

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

 

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

 

شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق

 

آزار این رمیده سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 

اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 

عمری است در هوای تو از آشیان جداست

 

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 

شاید که جاودانه بمانی کنار من

 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 

تو آسمان آبی آرام و روشنی

 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 

یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم

 

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

 

بیمار خنده های توام بیشتر بخند

 

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ